3 Points ...
Wednesday, September 28, 2005
سلام سوسیس!...
این دیالوگ رو خیلی دوست دارم!...یادتون هست که چه موقعی اینو تو کارتون مورچه خوار می گفت؟!...مورچه خوار داشت می رفت که یهو دید یه سوسیس داره از جلوش بی خیال رد میشه! مورچه خوار بدبخت که یه عمر تو حسرت مورچه بود, با بی اعتنایی و از سر بزرگواری جلوی سوسیس وایساد و در کمال ادب گفت: <<سلام سوسیس!>>...غافل از اینکه تمام هدف زندگیش داره زیر اون سوسیس را میره و به ریشش می خنده!...چند قدم اونطرف تر که به خودش گفت: <<سوسیس که راه نمی ره>> , دیگه کار از کار گذشته بود...حالا این چه ربطی به من داره؟! این چند وقت هر چی موقعیت و شانس از جلوم رد شده من فقط بهش گفتم : <<سلام سوسیس!>>...نمی دونم ولی بدجوری قاطی کردم و این وسط همه چیز برام مثل یه کارتون که با دور تند پخش بشه داره از جلوم میگذره...همه چیز مسخره ست...همه چیز برخلاف اونیه که من فکر می کنم...با این وضعی که داره پیش میره, تا چند وقت دیگه یا خل میشم(که هستم!) یا نابود....برام مهم نیست فقط می خوام که زودتر تموم بشه...

Labels:

كار چشماش دلبريه
‏قد و بالاى قشنگش عجب محشريه
‏سياهه چشات جزيره دله
‏هر كس از نسل تواه چه خوشگله!!!
‏از نگاه تو محبت مى‏باره
...‏
بده اجازه‏اى خدا عشقمو نقاشى كنم‏
خوب مي شه قلب عاشقم يه طرح خوشگل مى‏زنم‏
به روى صفحه مى‏كشم پيشانى بلند شو
ابروهاى كمونى شو صورت آسمونى‏شو
تا كه به چشماش مى‏رسم كشيدنش چه مشكله‏
آخه چشاى يار من سياهه خيلى خوشگله!!!
...
فکر می کنین که اینا چیه؟! شعرهای عاشقانه ی یه شاعر شوریده حال؟! نه!....
این اشعاریه که فعلا مداحهای عاشق و شوریده حال(!) در مدح یکی از اهل بیت می خونه!...من که لاییک هستم ولی اگه یه بار یه همچین چیزی مثلا توی مجلسی یا چیزی شبیه به این, به گوشم می خورد با صدای بلند اون وسط می خندیدم!... تا حالا کم بدبختی داشتیم, حالا باید مداح شر و ور گو رو هم بهشون اضافه کرد...مداحی های چرت وپرت به مناسبتهای مختلف حتی موقع تحویل سال!...تنها نقطه ی اشتراک این مداحی ها اینه که چه موقع خوشی باشه, چه عزا, اشکتون باید در بیاد...
خلاصه اینکه مداحی هم برای خودش شده نون دونی! تا جاییکه اتحادیه ی هم دارن!...بنابراین یه توصیه ی خوب بهتون می کنم:
اگه می خواین تو ایران, یا به طور کلی بین ایرانیها,خوب پول در بیارین, سعی کنین یه جوری خودتون رو به دین و مذهب بچسبونین...اینطوری هم چند نفر رو گمراه می کنین و ثواب دنیوی و اخروی نصیبتون میشه و هم اینکه جیبتون کم کم سنگین میشه...
...
واقعا حالم از هر چی ایران و ایرانیه بهم می خوره...مرده شور اون تمدن 3000 سالتون رو ببرن!...

Labels:

خنده
يك ضرب المثلي هست که ميگه :
‎"بخند تا دنيا بهت بخنده!"
اون اوايل فكر مي كردم منظورش اينه كه اگه بخندی ,دنيا هم بهت لبخند می زنه ,اما ديگه معنيش برام روشن شده...!
يعني اگه بخندین , دنيا همچين تو روتون مي خنده كه نه تنها تا سه ماه نمي تونين از جاتون بلند بشین (تازه بعد از سه ماه اگرهم پاشين نمی تونين راه برين!) ،بلکه تا عمرهم دارين ديگه هوس خنديدن نمی کنين!
آروم تر بخنديد، و سعی کنین هیچ وقت نخندین...

Labels:

این مورد جدیدی نیست! کیه که با بحران هویت روبرو نباشه؟! جامعه ی امروز ایرانی گذشته از قوم و مذهبش سرگشته تر از هروقت دیگه ایه...در این بین واقعا نمی دونه به تاریخی که مدام تو گوشش خوندن فلان هزار سال قدمت داره گوش کنه یا به دور و اطرافش نگاه کنه؟! ...این مطلب رو نگاه کنین. در مورد بی هویتی اذربایجانیهای امروزه که به قول نویسنده از نامیدن خودشون به اسم ترک اجتناب دارند و اذری بودن رو به ترک نامیدن خودشون ترجیح میدن!...کاری به اینکه چه اتفاقاتی افتاده تا ترکها چنین و چنان فکر می کنند ندارم,در این بین تنها یه چیز خیلی ازارم میده ....نمی دونم چرا واقعا ترکها اینقدر با فارسها مشکل دارن!؟ جدی دارم میگم! جک که نمیگم! اصلا گذشته از اینکه فارسها اینقدر درگیری با اقوام دیگه ندارن,این مساله خیلی جالبه! مثلا درگیری کردها و فارسها خیلی کم و در حد صفره(از نظر اختلافهای فکری و طبقه ای نه اختلافات مسخره و سر هیچ و پوچ)... فارسها و عربها هم همینطور ولی ترکها همیشه دوست دارن خودشون رو تافته ی جدا بافته بدونن و ضمن اینکه خودشون رو از سایر اقوام به شدت جدا می کنند همیشه هم خودشون رو بهتر از دیگران فرض می کنن! شاید غرور ترکها به خاطر این مسایل زیاد باشه ولی نباید همیشه چنین فکر کرد...به نظر من پان ترکیسم در بین ترکها به شدت رواج داره .همینطور هم اعتقاد به نازیسم...
می دونم که منظور من رو درک میکنین ...چون منظور من همه ی ترکها نیستند...طرف صحبتم با ترکهاییه که اعتقادات سنتی خودشون رو دارن و این موارد شامل حالشون میشه...
در همین مقاله,نویسنده برای اینکه حرف خودش رو به کرسی بشونه عملا به داریوش و کوروش توهین میکنه و مثل یه یونانی ما قبل تاریخ که از اریاییها متنفره صحبت می کنه!...مثلا :
و بدین گونه شد که تاریخ جدید برای ایران نوشته شد و افتخار بر کوروش و داریوش و نژاد موهوم آریایی و قوم فارس سر لوحه تبلیغات رضا خانی قرار گرفت. و در این میان اگر کسی می خواست برای خود هویتی که بتواند بر آن ببالد دست و پا کند باید خود را به پارسیان می چسباند و این در حالی بود که تاریخ حقایقی را به شکل دیگری آشکار میکرد :" … پارسیان در نزد یونانیان ، که معمولآ آنها را ماد می نامیدند ، وحشیا نی بیش نبودند . "« من [ داریوش] هم بینی و هم گوش و هم زبان او [ فرورتی سردار استقلال طلب ماد] را بریدم و یک چشم او را هم کندم (به همین حال) او را به در کاخ بستم تا همه او را ببینند ، سپس او را در همدان به دار زدم و تمام یاران برجسته او را در درون دژ حلق آویز کردم (شارپ ، فرمانهای شاهان هخامنشی ، کتیبه بیستون 2،بند 13)»« … کوروش پسر چوپانی بود از ایل مردها ؛ که از شدت احتیاج مجبور گردید راهزنی پیش گیرد. کوروش در ایام جوانی به کار های بسیار پست اشتغال می ورزید و از این جهت مکرر تازیانه خورد…»
به نظر شما در زمان پادشاهان هخامنشی پاداش عدم اطاعت چه بوده؟! این یک هجوه که بخوایم بریدن گوش در اون زمان رو که یه امر عادی در زمان خودش بوده رو با زمان فعلی مقایسه کنیم! ضمن اینکه این امر کماکان در زمان فعلی هم به چشم می خوره! نمونه ی واضحش همین گورستان خاورانه که این چند وقت هر جا میری باید یه چیزی در موردش بخونی! تازه باز دم داریوش گرم که فقط چشم و گوشش رو برید ولی طرف رو زنده نگه داشت!!! و بعدا دارش زد!...در مورد کوروش هم که اصلا لازم نیست بنویسم! چون همه قبولش دارن! مگه امیر کبیر پسر اشپز باشی نبود؟ بر فرض ,کوروش هم راهزن بوده!...
می دونم که الان به پان اریایی بودن متهم میشم ولی چرا یه کم فکر نمی کنین؟...تا کی باید اختلافات بیخود داشت؟ تا کی باید بهم ناسزا بدیم؟....فقط کافیه که یه کم فکر کنیم و برای اینکه به قومیت خودمون افتخار بکنیم بقیه رو نابود نکنیم...آنکس که در ایران زندگی می کند ایرانی است و به هر زبانی صحبت میکند زبانش ایرانی و قابل احترام است ، در این کشور گروهی صاحبخانه و گروهی مستاجر نیستند...

Labels:

Wednesday, September 21, 2005
رسانه ی ملی و بیکاری!؟...
واقعا دیگه داره حالم بهم می خوره...هیچ چیزی نیست که بشه ادم بهش دلخوش باشه...امروز از سر بیکاری گفتم یه دفعه بشینم خونه و از پای تلویزیون تکون نخورم تا ببینم اوضاع چه جوریاست!...چشمتون روز بد نبینه ولی اینقدر حالم گرفته شد که با تمام وجود خواستم فقط از دست اراجیفش فرار کنم و بیام دومین پست امروز بلاگم رو بنویسم!....
واقعا نمی دونستم اوضاع تلویزیون(منظورم صدا و سیما ست) اینقدر وخیمه! حال ادمو بهم می زنه...
صبح از ساعت 6 یا این حدودا برنامه ی عمو سیبیلو با اسم صبح بخیر ایران شروع میشه! عمو سیبیلو مثل همیشه با اون سیبیلهای قشنگش یه سری از مردم توی در و دهات رو اوس کرده و رو به دوربین با یه لبخند ملیح داد میزنه: -صبح بخیر ایران!...
ساعت حول و حوش 7 یا 7.5 میشه ...کم کم سروکله ی چهار تا خل و چل پیدا میشه که ادای برنامه های خارجی رو به طرز اسفناکی در میارن و شما رو به ورزش کردن ترغیب می کنن!...من نمی دونم چرا همه ی این ادمهایی که صبحها برنامه دارن نیششون تا بناگوششون بازه؟! شما در حالیکه با یه دست دلتون رو گرفتین و دارین به قیافه ی یارو می خندین با دست دیگه تون کانال رو عوض می کنین!
ساعت حدودا 9 ه...کم کم بچه ها از خواب بلند میشن تا مثل 27 سال گذشته قیافه ی عمو قناد,قلقلی,و کارتونهای تکراریه مدرسه ی موشها و خونه ی مادربزرگه رو ببینن!!!....نه بابا من نشستم اینا رو ببینم! یه کم دیدم فقط!!!...
ساعت 11 میشه و برنامه های سلامتی و خانوادگی شروع میشه...سوای برنامه های سلامتی و پزشکی که یارو زنگ میزنه و اشک شما رو در میاره یا حالتونو بهم میزنه, این برنامه های خانوادگی دیگه اخرشن! اخر خاله زنک بازیه!...
تا وسطهای ظهر که ساعت 3-4 باشه وضع به همین منواله!...یعنی یا باید خاله زنک باشین یا اینکه اخبار رو ببینین...از همه بدتر اوضاع اخباره!...اخه به اینم میگن اخبار؟! یا راجع به عراق و بمب ترکوندنه یا فلسطین و حمله های انتحاری به همراه پای ثابت همیشگی اخبار که همون انرژی هسته ای کوفتیه!...بابا پدر ما رو دراوردین! من یکی به گه خوردن افتادم! بیاین و بی خیال این هسته و پوسته بشین...اینقدر از چپ و راست تو گوش مردم خوندن که الان همه یه پا عبدالقدیر خان شدن!!!...از اینا بگذریم فکر می کنین دیگه چی اخبار نشون میده؟! اخبار جهان؟! نه بابا دلت خوشه! بقیه ی خبرها یا راجع به گوساله ی 4 سره یا قورباغه ی 8 پا تو اردبیل یا کشت کدو حلوایی 20 کیلویی !!! خلاصه من فکر می کنم حسنی امام جمعه ی ارومیه رییس بخش اخبار شده چون همینطور که می بینین یا راجع به کشاورزیه یا دامداری!!!...
این برنامه ی شل و ابکی تا ساعت 8 ادامه داره...این وسط یه فیلم که عباس اقا 15 سال پیش از ته سالن ارشیو فیلمها پیدا کرده, و شما تا تهش رو حفظین براتون پخش میشه! البته یه سری تفاوتهایی هم داره و اون اینکه هر سال یه ربع از فیلم کم میشه! با این حساب تا چند سال دیگه موقع پخش تیتراژ, فیلم تموم میشه!!! حالا این سانسورچی کجای فیلم رو میزنه من نمی دونم!...
دوباره ساعت 9 میشه و اخبار! خبرهای دیروز و پریروز رو که ظهر براتون پخش کردن, دوباره پخش می کنن البته یه کم ابش زیاد شده و مجری سعی میکنه که شما رو حداقل 1 ساعت نگه داره!...
بقیه ش هم که دیگه نیاز به تعریف نداره چون تا همینجاش هم خیلی دردناکه...شما موندین و یه سردرد بدجور و تلویزیون که هنوز داره ور ور میکنه!...
به این میگن رسانه ی ملی و طرز صحیح سرکار گذاشتن 60-70 میلیون ادم به مدت 27 سال! با این حساب چرا امار بیکاری ما اینقدر زیاده من نمیدونم چون فعلا هممون سرکاریم!...

Labels:

می روم...
الان 2 هفته ست که نمی تونم از اینترنت استفاده کنم و نمی دونین که چه زجری رو دارم می کشم!...اصلا حال و حوصله ندارم که بخوام بنویسم یا کار دیگه ای رو انجام بدم......نمی دونم چرا, ولی با اینکه 100 دفعه کتاب فروغ رو ورق زدم الان به شدت بهش معتاد شدم...ترجیح میدم که با یه تیکه شعری, شر و وری!, یا هر چیز کوفت دیگه ای که ته مونده ی انرژیمو هدر نده یه چیزی بپرونم!
:
ره نمی جویم به سوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی انرا ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام
می روم...اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا؟...منزل کجا؟...مقصود چیست؟
...
فروغ-

Labels:

Friday, September 16, 2005
از سال 1997 زمان زیادی گذشته.در اون زمان هنوز برای جستجوی هر چیزی به سراغ گوگل نمی رفتیم ولی الان دیگه جستجو در گوگل به یکی از عادتهای ما تبدیل شده...کاری که شرکتها هم برای استخدام نیروهای جدید به اون روی اوردن.اونها نام شما رو در گوگل وارد می کنن و هر جا نام و نشانی از شما باشه جلوی چشمشون سبز میشه. مثلا اگه در بلاگتون جوگیر شدین و درباره ی چیزهای بخصوصی حرف زدین ویا یه عکس واقعی از خودتون و حتی دستکاری شده که یکی از دوستانتون برای شوخی در اینترنت قرار داده و شما رو در وضعیت نامناسبی نشون میده رو گوگل پیدا می کنه و دلیلی میشه برای استخدام نکردن شما! ...چیزی که باهاش روبرو شدین چیزی نیست جز "چرک دیجیتالی"!... یا:
Digital dirt
جستجوی اینترنتی سوابق افراد امروز کم کم داره به یه جریان عادی تبدیل میشه.سه چهارم شرکتهایی که می خوان نیروی جدید استخدام کنن در مورد متقاضیان جستجوی اینترنتی انجام می دن و از هر 4 متقاضی یک نفر به دلیل چیزهایی که در این جستجوها پیدا میشه استخدام نمیشه!
شاید بگین عقاید شما,چرت و پرت گفتنهاتون و چیزهای دیگه که در لحظات شوخی و تفریح از خودتون به جا گذاشتین هیچ ربطی به شایستگیهای شغلی شما نداره ولی مدیر اجرایی شرکتی که این تحقیق رو انجام داده یعنی دیوید اپتن میگه:(EXecunetشرکت )
"دوست داشته باشین یا نه این نشون میده که شما بین ساعت 9شب تا 5 صبح چطور خودتون رو به دنیا نشون میدین!"
یه تحلیلگر دیگه به اسم چارلی ادانل میگه: "این نشون میده که شما نمی دونین چطور شهرت حرفه ایتون رو مدیریت کنین...لازم نیست وانمود کنین که زندگی بعد از ساعت کاری ندارین, فقط باید حواستون باشه که عکسهایی در وضعیت نامناسب از شما در اینترنت منتشر نشه!"
خیلی از باورها و عقایدتون هم ممکنه که شغلهای خاصی رو بپرونه! بنابراین مواظب باشین...
البته همیشه راه فرار هم هست: "تو نمی خوای سواری روی موج دیجیتالی رو از دست بدی.یه چیز تاریخی که می خوای بخشی از اون باشی.بنابراین بهترین راه اینه که اسم مستعار برای خودت انتخاب کنی." کیشا ریچموند میگه این کار از خلوت شما محافظت می کنه...
یه چیز خیلی دردناک اینه که حتی اگه پاک پاک هم باشین, باز هم ممکنه که چرک دیجیتالی به سراغتون بیاد! مثلا یه هم نام شما می تونه کلی دردسر براتون دست و پا کنه و شما بمونین و اش نخورده و دهن سوخته!...یکی از راههای در امان موندن از این بدبختی! استفاده از :
Google Alert
اسمتون رو در این بخش وارد کنین.گوگل هر وقت خبری رو ببینه که اسم شما هم توی اون وجود داشته باشه به شما ایمیل میزنه و شما خبردار میشین! به همین سادگی! ...اگه چیز نامطلوبی در این خبر درباره ی فرد هم نام شما باشه می تونین زودتر اقدامات لازم رو انجام بدین تا گرفتار عواقب اون نشین.البته این ویژگی گوگل فقط بخشی از وب رو پوشش میده و برای خبردار شدن از بقیه ی چیزهای مربوط به خودتون باید یه کمی به خودتون زحمت بدین...
اگر فکر کردین که اینها همش یه جوکه و دارین می خندین باید بگم که متاسفانه دارین اشتباه می کنین...دیگه هر ردپای شما تو وب می تونه علیه خودتون استفاده بشه.اونوقت شما می مونین و یه لبخند بزرگ! چون بدجوری پته تون رو اب ریخته شده!!! بهتره که از همین الان مواظب چرک دیجیتالی باشین...مثل اینکه برادر بزرگ بدجوری رشد کرده و جدی جدی بزرگ شده!...یه نگاه به مورد زیر بندازین تا همه چیز دستتون بیاد:
"همیلتون لین خیلی راحت روی صندلی نشست. خودش رو برای مصاحبه استخدام در بخش <اینترنت اکسپلورر> مایکروسافت کاملا اماده کرده بود.روبرویش هم مدیر این بخش نشسته بود و چشمش مدام به صفحه ی مونیتور بود.لین فکرش رو هم نمی کرد که اون داره به چی نگاه می کنه که علت استخدام نشدن اون توی مایکروسافته.روی مونیتور جناب مدیر, وب سایت شخصی همیلتون به چشم می خورد و جملاتی که مطمینا مایکروسافتی ها اصلا از اون خوششون نمی اومد.لین به مردم توصیه کرده بود که به جای اینترنت اکسپلورر از نت اسکیپ استفاده کنن. یه تصویر بیل گیتس هم که به شکل شیطان دراومده بود روی صفحه ی نمایش بود! عکسی که به سایت گروه متنفران از بیل گیتس لینک داده بود!....بنابراین بدون اینکه لین کلمه ای حرف بزنه از طرف مدیر به راه خروجی شرکت راهنمایی شد!!!..."

Labels:

Saturday, September 10, 2005
چرا؟!...
چرا باید بین احمدی نژاد گه و امریکاییهای احمق گیر بیافتیم؟!...

Labels:

Friday, September 09, 2005
Iraq is a big bedlam!...
This is an e-mail, that i received it from an Iraqi person!...It`s so funny because i never have any relationship with Iraq and Iraqies!...I think the war has bad efects on their life, and Iraq is a big bedlam not a country!...please read this joke and expertize it!:

Hi
Good day...
I am Ali Hassan . I live in Basra City in Iraq . I am 40 years old .I am single . I work as a civil engineer .
Frankly , I wish to meet a beautiful woman from Iran .I know very well that Iranian woman are so attractive and beautiful . and you too.We could exchange photos and I could come to meet you .I am from Iranian origins butI have been born in Iraq .
I hope that we could be so close ----Hope to hear from you soon .
Best WishesYours truly,
Ali Hassan.
BasraIraq.


:d!

Labels:

Thursday, September 08, 2005
با نام مرده مملکت احیا نمی شود...
تقدیم به ملت مرده پرست ایران که همیشه حامی مرده های بزرگ بودند! و در حال حاضر هم حامی گنجی شدند!...بسه دیگه. اخه چقدر حماقت...چقدر کج فهمی...اینهمه سال کافی نبود؟! ...:
ز اظهار درد, درد دوا نمی شود
شیرین, دهان به گفتن حلوا نمی شود
درمان نما, نه عیش که با پا زمین زدن
این بستری, ز بستر خود پا نمی شود
از اسمان رسیده بلایی و این بلا
دفعش به صرف کردن بلوا نمی شود
اوای جغد می رسد از هر طرف به گوش
گوید که مرده, زنده به غوغا نمی شود
بازار نشد به دست, تو گویی که می شود
باز این گره به دندان حاشا نمی شود
اصلاح حال ملت مرده اگر ارزوی توست
شاید شود در اتیه, حالا نمی شود
کم گو که کاوه کیست, تو فکر خود نما
با نام مرده مملکت احیا نمی شود...
میرزاده ی عشقی

Labels:

Tuesday, September 06, 2005
جزیره ی احمقها...
امروز خیلی حالم خوبه...احساس میکنم از هوا سبکترم و مثل هلیوم شدم!...می دونین چرا؟
فرض کنین کریستف کلمب هستین وبعد از کلی مرارت و بدبختی به یه جزیره می رسین...خسته و کوفته اید, تو فکر این هستین که این خراب شده دیگه چه جاییه؟! نکنه ادمخوار هم داره؟! نه بابا! زیاد فیلم دیدی! قراره که 4 سال تو این جزیره زندگی کنین!..اینقدر هوا گرمه که مثل یه ابکش شدی! اه اه چه هوای گندی!...شاید این هوا واسه میکروبها خوب باشه اخه یادته که شرایط زندگی میکروبها شامل گرما و رطوبت هم میشد!...واقعا نمیشه هوا رو تحمل کرد...کم کم راه می افتی که ببینی اینجا دیگه کجاست...دور و برت ادم هم وجود داره! باز جای شکرش باقیه!...ولی اینها ادم نیستند . بلا استثنا یه مشت احمقن که تو این جزیره جمعشون کردن...احمقهایی که واقعا لنگه ندارن!...یعنی یه ادم حسابی تو این خراب شده پیدا نمیشه؟! خیلی خنده داره...اخه واسه چی اینجا رو راه انداختن؟ حتما می خواستن احمقها رو قرنطینه کنن که قاطی بقیه ی ادمهای سالم نشن!...نکنه این حماقت واگیردار باشه؟! نه.چون تو هنوز سالمی! تنها ادم سالم این جزیره! چه احساس خوبیه! وسط دریا, بین یه مشت احمق گیر افتادی!!! دیگه نه راه پیش داری نه راه پس...داری به خودت فحش میدی که چرا اومدی قاطی این احمقها...تازه یادت میاد که واسه چی اومدی اینجا....قراره که توی جزیره ی احمقها یه تیکه کاغذ بگیری و در ازاش 4 سال از زندگیت رو حروم کنی...معامله ی خوبیه! یه ورق کاغذ در مقابل 4 سال عمر!...دلت می خواست رابینسون کروزویه بودی تا این همه احمق رو حداقل تحمل نمی کردی...یا حداقل چشمت به ریخت نحسشون نمی افتاد...یه فکر میاد تو ذهنت! ...حالا که اینجا تبعید شدی مجبوری خودت رو با این شرایط تطبیق بدی...مجبوری! میری که مطمین بشی ایا واقعا همه احمقن؟...یه دور تو جزیره می زنی...مطمین میشی که اره همه احمقن! یه کم پات میلرزه چون مثل اینکه فقط خودت سالمی! حس بدیه...شروع میکنی که مثل رابینسون زندگی کنی تا حداقل این همه حماقت رو تو تاثیر نذاره...هرروز حس میکنی که داری از داخل تهی میشی...اینها علایم اولیه ی حماقته!...نه من نمی خوام احمق باشم...با تمام وجودت می خوای که از این خراب شده فرار کنی...ولی نمیشه.نه بلدی چطوری میشه قایق ساخت و نه اینکه بلدی چطوری میشه راهش انداخت! پس فعلا فرار رو بی خیال میشی...بازم یه فکر میاد تو ذهنت...شاید بشه این احمقها رو درمان کرد؟! می دونی که دست تنهایی...چند تا از احمقها رو جمع می کنی و شروع می کنی به معالجه شون...1 ماه می گذره ولی هنوز جواب مثبتی نگرفتی...2ماه,3ماه,1 سال,2 سال!....نه بابا فابده نداره...خودت رو داری حروم می کنی...هرچی انرژی داشتی حروم شد! حالا به خودت دوباره فحش میدی! اخه به تو چه ربطی داشت که بخوای معالجه شون کنی؟!...خسته ای ...از دست اینهمه احمق.از دست اینهمه حماقت...اگه رابینسون اینجا بود شاید تا حالا صد دفعه خودکشی کرده بود!...همیشه برخلاف جریان اب شنا کردی و این دفعه از همیشه موفقتر بودی...دلت به این خوشه که هیچ کدوم از این احمقها تورو تحت تاثیر قرار ندادن...به قدری خود ساخته شدی که هیچ مشکلی نمی تونه از پا درت بیاره...فقظ خسته ای...خستگی تنها دردی بود که بهش مبتلا شدی...بیشتر از اینکه بدنت خسته باشه, ذهنت خسته ست...اینها تنها گنجهایی هستن که تو اینجا بهشون دست پیدا کردی و هیچ کس دیگه نمی تونه پیداشون کنه چون تو ورشون داشتی و می خوای با خودت ببری...چرا باید بذاری احمقها به اینها دسترسی داشته باشن؟...اونها همینطوری خوشحال ترن...نمی خواد دلت واسه هیچ کدومشون بسوزه...تصمیم خودت رو گرفتی.دیگه موندن فایده نداره باید بری جایی که خیلی دور باشه, جایی که اینهمه حماقت وجود نداشته باشه, جایی که بتونی سریع پیشرفت کنی...اره اینطوری خیلی بهتره...قرار بود 4 سال اینجا باشی ولی الان 2 سال گذشته و می خوای عطای اینهمه کثافت و ذعارت رو به لقاشون ببخشی...می دونی که اگه یه روز بیشتر اینجا بمونی دیوونه میشی...بهتره زودتر خودت رو به نور برسونی...بسه دیگه....حالا واقعا سبک شدی...
بالاخره از اون خراب شده با هر جون کندنی که بود بیرون میای...میری به سرزمین موعود!...واقعا خیلی سبک شدی. شدی مثل همون هلیومی که گفتی!...خوشحالیت زیاد ادامه پیدا نمی کنه! هنوز چند تا احمق از اون جزیره ی لعنتی بهت چسبیدن...به هر قیمتی که شده می خوان تو رو دوباره بکشونن توی اون خراب شده!...اخ که چقدر ساده و احمقن!...حتی لیاقت این رو ندارن که بهشون ترحم کنی...از نظرها غیب میشی...بلند داد می زنی: خداحافظ گلابیهای احمق!....خداحافظ...تا همیشه و برای همیشه...

Labels:

Monday, September 05, 2005
شهردار جدید تهران !...
جوانها می پسندند, خانواده ها دوستش دارند!...
بدون شرح!...

Labels:

Friday, September 02, 2005
تهران مخوف...
شهر همیشه ابستن حوادثه.تو شهر اتفاقاتی می افته که وقتی می شنوی همه وجودت می لرزه,حوادثی دور از چشم خیلی ها...یکی می میره یکی به دنیا میاد یکی دنیا نیومده,می میره.اسباب واثاثیه ی یکی ریخته میشه تو کوچه,یکی داد میکشه یکی کتک کاری میکنه...
مرگ تو چند تا امبولانس زوزه می کشه؟چند نفر تو بیمارستان بستری اند؟اصلا چند نفر تو همین بیمارستان لنگ شندرغاز پولند؟...دوست داری بزنی تو خیابون. چه فرقی می کنه کدوم خیابون؟ دوروبرت یک عالمه ادم می بینی که سایه وار میلغزن و میرن.کجا؟! به تو ربطی نداره...حالا می ایستی و نگاه می کنی...به مغازه های پر ادم به ماشین های پر شتاب به کوفت و زهرمار...اون دستفروش رو می بینی؟ الان 1 ساله که اینجاست...بچه شو می بینی؟ می دونم که بچه ش نیست ولی ادامس می فروشه.همه رو می بینی ولی نمی دونی ایا کسی هم تو رو می بینه؟ دهنهاشون باز و بسته میشه ولی چیزی نمی شنوی.یا مردم روح اند یا تو روح سرگردون خیابون شدی! کسی یه روح سرگردون رو نمی بینه! حالا باید به بودن خودت هم شک کنی! هوس داد زدن پیدا کردی ولی نمیشه تو خیابون اینکار رو کرد...تو ذهنت بلند داد می زنی...دوست داری از این لحظه ی مرگبار دور بشی و بری جایی که هوا یه کم دودالود تر باشه! اخه خوراک مغزت دی اکسید کربنه! به حماقت کسایی که به هوای پاک فکر می کنن می خندی...شاید فردا باید هوا رو هم مثل اب معدنی خرید! حالا اگه قضیه ی وبا که واسه اب معدنیها پیش اومد واسه هوا پیش بیاد چی میشه؟! به تو چه! فکرت رو رها کن...خنده ات می گیره...میای جلوتر.چند تا کارگر با هم دعوا می کنن...به خاطر پول از شهرشون بریدن...دعوا ادامه داره...بوی خون میاد...اخ که چه بوی خوبی! حالا دوست داری بری جایی که همه جاش خون الود باشه!...یاد مریلین مانسون می افتی! به راهت ادامه میدی...یکی شلوارتو گرفته و ول نمی کنه! برمی گردی که بزنی تو چونه ش! می بینی یه بچه ی 4 یا 5 ساله ازت التماس می کنه که واکس بزنم؟!....التماس چه کلمه ی مسخره ایه! یاد این احمقهای حزب الهی می افتم که به جای سلام بهم می گن التماس دعا!...سرت واقعا درد می کنه....چند ساعته که تو خیابونها ولویی؟! 3 ساعت شده! 3 ساعت در همین چند سطر خلاصه شد! زندگی همینه...تو یه خط هم میشه خلاصه ش کرد...
با اینهمه دوست داری فکرتو پرواز بدی...چرا اصلا اومدی تو این خیابون؟ اخ! یاد کافه نادری,کتاب فروشی معرفت,کوچه باغهای دروس,سقاخونه ی نزدیک خونه تون و بقیه بخیر...یاد چند سال پیش می افتی...یاد کوچه های سنگفرش رم بخیر...قدم زدن تو رم ادمو دیوونه می کنه.ولی نه لاله زار یه چیزه دیگه ست. الان دیگه واقعا مغزت اتیش گرفته...دوست داری بری تو خلسه یه جایی که اینقدر صدا نشنوی...ساعت دو نصفه شبه و تو هنوز تو خیابونی...به دوستت زنگ میزنی و خودت رو مهمون می کنی! الان ساعت 4 صبحه و تو یاد کتاب تهران مخوف مشفق کاظمی افتادی! واقعا مثل اینکه حالت بده! میری سر یخچال تا دردت رو تسکین بدی...چند تا لیوان پورنو یا براندی حالتو جا میاره...الان تو تراس با لیوان وایسادی و داری به هوای دودالود تهران نگاه می کنی...خوابت گرفته...زمزمه میکنی:
Wake me up,when september ends...

Labels: