نمی دونم چرا ملت ایران اینقدر افسرده ن؟ اصلا افسردگی رفته تو خونمون! زندگی بدون افسردگی یعنی هیچ...الان اینقدر سرخورده و وارفته م که حال ندارم دوکلمه تایپ کنم! نمی دونم چرا
...
ولی می دونم چی باعث این فلاکت ابدی ایرانیهاست.سیاست زدگی...شاید دارین به محملات من می خندین ولی این رو از من قبول کنین...نه اشتباه نکنین من اصلا دوست ندارم توی دسته یا رسته ی خاصی باشم و رنگ و بو بگیرم.همیشه لیبرال دموکرات بودم و همیشه هم همینطور باقی خواهم موند.نه اپوزیسیونم و نه حزب اللهی یا هر کوفت و زهرمار دیگه!
سیاست منو ازار میده...این روشنفکری و ادای اونو دراوردن هم بیشتر...چرا مردم اینقدر نفهمن؟! چرا یه مشت روشنفکر ماب رو دور تا دور خودمون می بینیم و ...
از اینهمه کتاب بلاگ و مطلب و تحلیل سیاسی خسته م...عقایدتونو برای خودتون نگه دارین.نه دلم می خواد که با کامنتهاتون بهم فحش بدین یا بخواین منو امیدوار کنین...من خودم این کاره ام!
بگذریم...
نمی دونم چرا ولی بلاهای اسمونی هیچ وقت تک تک روی ادم نمی ریزه!...مثل یه رگبار همشون با هم نازل میشن...یکی از یکی بدتر...دلم از همه چی پره.مخصوصا از این نویسنده های احمق که یه مشت اراجیف تو مخ من می ریزن..از خدا و از دست اینهمه مذهب. فعلا خلا بزرگی رو توی خودم احساس می کنم....
به قول تورات: برای رسیدن به هدف باید خدا رو تکون داد...ولی پیش خودم میگم کی حالشو داره!!! خسته م و دیوانه....
افسوس که دنیا تغیری نکرده.اگر کرده بود اینهمه امکان وجود نداشت که منو خسته کنه...
Labels: روزمره