3 Points ...
Tuesday, March 20, 2007
سال نویت مبارک...
هوا بوی شکوفه های سیب رو میده...یعنی سال تموم شد؟ یعنی شادی آدم برفی هامون تموم شد؟...اشکال نداره. بیا بشین پیشم.دستاتو بده بهم,می خوام یه قصه برات بگم...


قصه ام با یکی بود و یکی نبود شروع میشه ولی نمی دونم آخرش کلاغ سیاهه به لونه ش میرسه یا نه؟...آره درست شنیدی,گفتم لونه...
قصه ای از شکوفه های گیلاس و گلهای یاس و بنفشه و نرگس.همونهایی که دیروز تو باغچه ی کوچیک دلمون کاشتیم و براشون هیچ حصاری نبود...یادته؟قول دادیم که از لونه خورشید خانم هم بالاتر برن...یادمه که گفتی من خورشید رو نقاشی می کشم و تو دریا رو تا گلهامون خشک نشن...ولی من تا یه ذره نقاشی کردم,نوک مداد آبی م شکست.انگار که گمش کرده بودم...یه بغض مسخره آزارم میداد.چشمام بارونی شده بودن...هیچوقت قد اون موقع از بارون بدم نیومده بود...ولی تو تراشت رو بهم قرض دادی...منم شروع کردم که دوباره نقاشی بکشم...نگاه کن.دریایی که کشیدم آبی تر از آبی ه...وای چقدر خورشیدی که کشیدی قشنگ شده...درست همونطور که همیشه تو خواب میدیدم...2 طره مو از دوطرف صورتش,چشمهاش,لبهاش...چقدر شبیه خودت شده...

ازم خواستی که به غنچه ها آب بدم...منم آب ماهی قرمزه رو که واسه عید گرفتم,تقدیم گلهات کردم...ماهیه داشت می مرد.از خدای گنده خواستی که بارون بیاد,مثل همه ی چهارشنبه ها...راستی یادم نبود بهت بگم که امسال,عید هم با چهارشنبه شروع میشه...بارون می اومد. تو دستهای کوچیکتو زیر بارون گرفتی و واسه ماهی قرمزه,تنگ بلور شدی...منم دستهامو چتر کردم و زود گرفتم روی سرت تا سرما نخوری...چقدر بهت بگم که بچه ,چندتا لباس بپوش که سرما نخوری ولی کیه که گوش بده...

...بهت گفتم می خوام دستاتو بگیرم تا از همه ی ابرها هم بالاتر بریم.دنبال نردبون می گشتیم...من به شهر قصه ها سفر کردم و دونه ی لوبیای سحرآمیزو تو باغچه ی دلم کاشتم تا نردبونی بشه که اول تو بری بالا و من مواظبت باشم و بعد از تو بیام...گریه کردی...اشکهاتو با ستاره ها پاک کردم...هیچ چی نمی تونه جلوی بالا رفتنمونو بگیره حتی آقا غوله...تو واسم از آسمون,نور ماه رو هدیه آوردی...زیر نور ماه مشقهامونو نوشتیم...من به تو حساب یاد دادم و تو به من انشا...

یادته؟...قرار شد که بریم وسط یه کویر گنده و زل بزنیم به آسمون و ستاره های گنده ش و بعد بادبادک بازی کنیم...یعنی وسط کویر اونم روز چهارشنبه بارون میاد؟...خواستم آب نبات چوبی بخوریم.خدا کنه که تهش آدامس هم داشته باشه...دوست دارم بازم وقتی به ته آب نبات رسیدی بهت بگم که آقایه گفت اینا آدامس ندارن...دوست دارم بریم کنار اون برکه و من به جای اینکه برکه رو بهت نشون بدم راهمو کج کنم و برم دستشویی...



اینها قصه های هزار و یک شب من و تو ان...قصه هایی که نه شهرزاد قصه گو و نه هیچ کس دیگه ای می تونه تعریفشون کنه...قصه هایی از من برای تو و قصه هایی از تو برای من...راستی نگاهی به پنجره قلبت کردی؟ چند تا غنچه گل سرخ توی اون روییده؟...نه نه وایسا. بذار اینجوری بگم: به ماهی قرمز تنگ بلور آرزوهات سر زدی؟...به بهارنارنج ها و شکوفه های سیبی که قراره تا چند روز دیگه توی باغ نگاهت شکوفا بشه چطور؟...نمی خوام دیگه لونه ی دلت پر از برف باشه و تو صدای پارو کردن منو نشنوی...دستاتو بده بهم و مداد رنگی هاتو بردار...صفحه ی سفید آدم برفی رو سیاه سیاه خط خطی کن و به جاش یه لبخند بذار,از همون لبخندهایی که همیشه ازت خواستم داشته باشی...می خوام دستای خورشید رو پر رنگ تر از همیشه بکشی...همیشه بهت گفتم:"می دونم که می تونی"... آخه تو پاک کن داری...پس باید همه ی غم و غصه ها رو پاک کنی و به جاش از همون لبخندها بذاری,مثل لبخند شکوفه های سیب وقتی که بهشون نگاه می کنیم...


راستی می خوام حالا که قراره 365 روز دیگه از سال 86 رو باهم تجربه کنیم,گوشه ای از شادی هات باشم...کنارت هستم تا به درخت شاتوت توی حیاطتون آویزون بشیم و مشت مشت شاتوت بخوریم و با هم بخندیم...می خوام برات دنیای رویاهاتو نقاشی کنم. دنیایی از پرواز بادبادکهای بی نخ, دنیای آب نبات های چوبی با آدامس, دنیای خوب و قشنگی که آلیس هم تو سرزمین عجایب ندیده, دنیای تام وجری, گربه سگ, پلنگ صولتی, کلاه قرمزی,گارفیلد و لونه ی مادربزرگه و یه عالمه کارتون رنگی دیگه...دنیایی از سبزه و سیب و رنگ سبز و خود تو...به دنیای من خوش اومدی.کنارم باش...به اندازه ی تمام قطره های بارون دوستت دارم...


عیدت مبارک. داره بارون میاد...برای اومدن گل نرگس دعا کن...

Labels:

Wednesday, March 07, 2007
بوی آدمیزاد...
دلم لک زده که قاطی این جنگل آدمها چند تا آدم درست و حسابی ببینم...


بعضی وقتها حس می کنم که کاش مثل غول توی جک و لوبیای سحر آمیز, بلند داد می زدم " بوی آدمیزاد می آد...

Labels: