3 Points ...
Wednesday, December 21, 2005
کریسمس مبارک...
سلام...کریسمس مبارک...نمی دونم چندمین کریسمسه که نامه هامو نمی خونی...باید تا ژانویه ی دیگه منتظرت بمونم...اشکالی نداره.
مسیح من سالهاست که دیگه منو نمی شناسه.مسیح من سالهاست که حتی با معجزه هم نمیشه باورش کرد.مسیح من در دسترس نمی باشد!...اما باز هم اشکال نداره...من برای اینکه تو رو ببویم و لمست کنم امشب تمام انجیل رو ورق زدم...کلمه به کلمه تو رو نفس کشیدم.بعد انجیل روبستم...خواستم بخوابم ولی نشد...شانه هام می لرزه...دارم لابلای تصویر دو مرد می گریم...مسیح من چرا اینقدر سخت گیره؟...مسیح دیگران چرا اینقدر مهربان؟!...اما بازهم اشکال نداره...من تو رو می پرستم...کفاره ی گناهانم چیست؟ قطع دست راستم؟...اشکال نداره.عشق به تو با گوشت و خون من امیخته شده خودت که بهتر می دونی...من به شمشیرت بوسه می زنم حتی اگه لبه اش زبانم رو ببره...دارم بزرگ می شم...تو در لرزش صادقانه ی صدام تبلور پیدا کردی وقتی با او حرف می زدم...منو باور داری؟...دایم ازم می پرسه که چطور میشه عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته؟...
مجسمه ت توی دستامه...یادم می اد که تو با پرواز یه مجسمه ی کبوتر گلی ایمان مردم رو خریدی...خنده ام میگیره...دم مسیحاییت کو؟...مجسمه ی خودت رو پرواز بده!...اخه چقدر تو خوبی! چقدر پاکی...دایم تو گوشم زمزمه می کنی: برو خوب باش! خدا با خوبان است...مسیح من اینه...مسیح من به جای پرواز , جان اون پرنده رو گرفت!...از من نپرس چرا! دست روی دلم نذار...مگه من دل دارم؟!...تو داری با چشمهات منو می کاوی...بسه دیگه.چقدر به خاطر کوچکی روحم باید جریمه بشم...اما نه! ببخشید...وقتی که انجیل رو دارم دوباره می خونم داری هنوز تو گوشم زمزمه می کنی...چقدر همه چیز ساده و کودکانه میشه...چقدر کودک بودن خوبه....باید مهربانانه همه رو دوست بدارم...حتی اونها رو...با یه اعتراف از گناه پاک میشم...چه ساده!...شادم و شادم...از شادی دارم می رقصم...جلوی خطابه های تو هنوز کودکم...ناگهان دستم رو می گیری...حالا چقدر بزرگم...تو تمام شادیهای حقیر کودکانه ام رو گرفتی...اخ که چقدر غمگینم!...باید دیوانه باشم که لذت ببرم! خیالت راحت باشه! هستم!...همه ی سختیهای ژرف و عمیق دنیا رو مثل یه سیاهچاله دارم می بلعم...وقتی از کنار چهاراه می گذرم و به اون دختر کوچولوی گل فروش نگاه می کنم بی اختیار دارم تو رو می بینم...بی اختیار منو به گریه وا می داری...
نه خودت رو از من نگیر...مسیح من نباید مصلوب باشه...مسیح من نباید گریه کنه...مسیح من نباید اندوهگین باشه...ولی من همه چیز رو دارم فراموش می کنم...من دارم تو رو به همه چیز می فروشم ولی تو مجسمه ی گلی من رو به هیچ چیز نمی فروشی...دارم مصلوبت می کنم...دست خودم نیست...دوستت دارم....می پرستمت...خودت که بهتر می دونی...بهترین چوب رو اماده کردم...چوب صلیب باید از بهترین نوع باشه...اخه دوستت دارم.دارم از تپه بالا می برمت...اتش به پا کردم...اما تو...چشم تو چشم من وایسادی...بی ردا. بی شمشیر...برای اخرین بار داری بامن حرف می زنی...می پرسی که چیزی هست که حجت من را بر تو تمام نکرده باشه؟...نه فکر نمی کنم...بی معطلی جوابت رو میدم...دوباره دارم گریه می کنم...اخه دوستت دارم....3 تا میخ مثل 3 تا نقطه اغاز و پایان همه چیزن...زندگی من داره با 3 میخ به پایان می رسه...بغلم کن...بازهم می خوام ببویمت...من چرا بوی خاک می دم...اشکال نداره...باید کار رو تموم کرد...مصلوبت کردم...چهره ات از جلوی چشمم محو نمیشه...چرا تو این لحظات لبخند می زدی؟...چرا فقط دستم رو قطع کردی؟ چرا هیچ وقت توی گوشم نزدی؟....چرا این سوالها رو قبلا ازت نکرده بودم...وای...من چه کردم؟!...مصلوبت کردم و دارم به ردایت بوسه می زنم؟...
انجیل با من حرف می زنه...صداش تو گوشمه: ببینید خدا چقدر ما را دست داشت که با وجود اینکه گناهکار بودیم,مسیح رو فرستاد تا در راه ما فدا شود.(ایه ی رومیان 18:5 )...چقدر امشب گریه کردم...تو ققنوس من بودی و هستی...منتظرتم ...خودت رو به من نشون بده...با مرگ چه کسی به دنیا می ایی؟....جوابش رو می دونم...منتظر ظهورت هستم...بیا...من اینجام...هنوز دوستت دارم...هنوز دارم می گریم...آه اومدی ققنوس من...از چشم من ؟...دیگه اشتباه نمی کنم...با تمام وجودم دوستت دارم...خودت که می دونی...
یه سال دیگه هم گذشت...تا ژانویه ی بعد معلوم نیست چه اتفاقی می افته...تروخدا امسال نامه ام رو بخون...کریسمس مبارک

Labels:

1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
لطف کردین. ممنونم. این پست تون رو هم خوندم و لذت بردم. احساسات انسانی قشنگن و به دل می شینن.