3 Points ...
Thursday, May 10, 2007
برخورد از نوع سوم...
پيرزن نشسته كنار خيابون و پاهاشو جمع كرده تو شكمش ...خيابون خيلي خلوته, ميرم كنارش كه كمكش كنم بلند شه. داره با خودش حرف مي زنه:

"خدايا...زندگيم مثل يه پرونده شده...كل پرونده ام دست خودت. من نه عرضه شو دارم نه دل و دماغشو...خدايا شكرت كه كس و كاري ندارم وگرنه شايد به اين زوديها ياد تو نمي افتادم...من تو رو مي خوام نه چيز ديگه اي رو...فقط دستمو ول نكن كه تو شلوغي گم بشم. مي ترسم..."

سرشو كه مياره بالا به لرزه مي افتم...تا حالا اتفاقي خدا رو كنار خيابون توي چشمهاي پر از اشك يه پيرزن ديدي؟

Labels: