3 Points ...
Monday, November 26, 2007
يكي بود يكي نبود...
معلوم نيست اين قصه كي اتفاق افتاده. دوران انسانهاي نئاندرتال, قرون وسطي يا شايد هم دوران جديد:

يكي بود يكي نبود!...اون قديم نديما, اون دور دورا توي يكي از سرزمين هاي كره زمين كه اندازه ش قد يه كف دست بود مردمي زندگي مي كردن كه همش راه ميرفتن و مي گفتن كه اون قديمتر ها ما اينجوري بوديم و اونجوري بوديم! و هي تكرار مي كردن كه الان ما رو نبين ما واسه خودمون عوالمي داشتيم و هركسي رو كه مي ديدن اينارو واسش تكرار مي كردن!...دلشون به چيزي خوش نبود و هرروزي كه ميگذشت مردم اين سرزمين بيشتر اخماشون ميرفت توي هم و ماهها و سالها و بعضيها همه عمرشون مي گذشت و هنوز اخمهاشون از هم باز نشده بود و هيچكس لبخند اونا رو نمي تونست به ياد بياره. ديگه بقيه اسم اونجا رو سرزمين اخمالو ها گذاشته بودن.
البته ازينها گذشته اونجا كشوري بود كه گرسنه هاش شب و روز كار مي كردن و مزد زيادي هم مي گرفتن ولي حيف كه مزدشون زياد كفاف هزينه ها رو نمي داد! و زنهاشون هم شب و روز رو در سكوت به سر مي بردن و از وراجي بدشون مي اومد!...با اينكه اين سرزمين غرق در نعمت بود ولي مردمش هميشه سرهاشونو توي يقه لباسشون فرو مي كردن و مثل گوسفندهاي پانورژ* دنبال هم راه مي افتادن. انگار كه هميشه عزادار باشن, همش دنبال عزاداري و گريه بودن و كلا لباس مشكي اونجا خيلي طرفدار داشت!...مردم خوبي بودن و بدون سر و صدا مي رفتن و مي اومدن. كوچكترها هيچوقت خلاف حرف بزرگترها رفتار نمي كردن و ادب و فرمانبرداري, عادت و اخلاق اونها بود كه از قرنها پيش از اجداد خودشون به ارث برده بودن!...فقط ايرادشون همين اخمالويي بود و بس!...ولي حيف كه اينقدر مشكل دور و برشون بود كه نمي ذاشت اونا براي چند لحظه هم كه شده نيششونو باز كنن!... ا ! فهميدين كجا بود؟ چه زود لو رفت!



-گوسفند پانورژ: كتاب پانتا گروئل كه بچه بودين و مي خوندين رو يادتونه!؟ آ باركلا!...همون كه براي انتقام گرفتن از تاجر, دوتا از ببعي ها ي تاجر رو مي فرسته طرف دريا تا بقيه ي ببعي ها هم دنبال اونا برن آب تني!...آها! ديدين يادتون بود؟!

Labels: