یه دفعه هم من دوست دارم روزمره بنویسم! اصلا چه اشکالی داره!؟...خیلی وقته که وقت نکردم بلاگم و الان هم درگیر امتحانم.واسه همین هیچ موضوعی به ذهنم نمی رسه که بخوام بنویسم...ولی چرا. اتفاقا موضوع هم دارم دلم هم ازین موضوع خیلی پره...
نمی دونم چرا مردم اینقدر نفهم شدن.برای هرکسی یه قیمتی نعیین می کنن و فقط به فکر شهواتشونن...اصلا تمام زندگی ما شده شهوت...شهوت پول,شهوت مقام,شهوت سکس داشتن, شهوت دروغ گفتن,شهوت خر فرض کردن بقیه,شهوت خودت رو به نفهمی زدن,شهوت کوفت و زهرمار...هیچ وقت, قد الان ازینهمه کثافت و رذالت حالم بهم نخورده بود...هیچ وقت هم فکر نمی کردم که حتی صمیمی ترین دوستان و نزدیکانم اینطور باشن...نکنه واقعا من از قافله جا موندم و باید مثل بقیه باشم؟ خودم می دونم که نباید اینطور باشه...من هیچ وقت نمی تونم اینطور باشم.دیگه حساب دفعه هایی که فرصت گه خوری برام جور بوده رو یادم رفته...بالاخره باید یه فرقی بین یه الاغ و یه احمق وجود داشته باشه! اصلا از نظر من دنیا دو دسته ست: یا همه الاغ و خوک هستن که فقط بلدن کثافت کاری کنن و شهوتهای زیر شکمیشون رو به رخ بقیه بکشن یا اینکه احمقن!...دوست دارم احمق بمونم و بقیه هم منو احمق فرض کنن تا اینکه بین یه مشت خوک وول بخورم...دوست دارم بقیه رو هم احمق کنم تا اونها هم تو کثافت دست و پا نزنن...دوست ندارم فکر کنین که این یارو چه ادم خوبیه! نه اتفاقا اصلا هم اینطور نیست.خودم می دونم که ادم خوبی نیستم ولی لجن نیستم و از بوی لجن حالم بهم می خوره...با اینهمه یه نصیحت برادرانه براتون دارم:
این هنر نیست که شما هم مثل بقیه چشمتون رو روی خیلی از مسایل ببندین و هر کاری که دلتون خواست انجام بدین...تو کثافت غلت بزنین,به حقوق بقیه تجاوز کنین,سر بقیه رو کلاه گشاد بزارین,ویا اینکه همدیگه رو خر فرض کنین!...نه این هنر نیست...شما وقتی با بقیه متفاوت میشین که مثل اونها نباشین...قلب بزرگی داشته باشین که اشتباهات دیگران رو ببخشین و همه رو و حتی الاغها و خوکها رو عاشقانه دوست داشته باشین,روح بزرگی داشته باشین که عمق بدبختی دیگران رو درک کنین و بی هیچ چشمداشتی بهشون کمک کنین و عقل سالمی داشته باشین که همیشه به ندای اون گوش کنین...می بینین که خیلی ساده میشه احمق شد ولی اینکه چقدر بشه احمق باقی موند,خیلی سخته...امتحانش ضرری نداره! برای یه دفعه هم که شده امتحانش کنین...
حالا راحت تر و سبک ترم...فعلا فقط به اخر ترمم فکر می کنم و اینکه درسها رو ناپلیونی پاس کنم تا زودتر باروبندیلم رو ببندم و برم چند روز با خودم زندگی کنم...
Labels: روزمره