پست قبلیم خیلی بهم حال داد! نمی دونم به خاطر همدردی داستایوفسکی با خودم بود یا چیزه دیگه ای! اون خدا بیامرز هم دسته بندی آدم شناسی منو که شامل آدمهای احمق و الاغ میشد رو قبول داشته. چون الان داشتم یه نگاه به فضایلش می کردم دیدم که گفته: در جهان دو رده انسان وجود داره, تحقیر شدگان و فروتنان. فعلا حالم از هرچی آدمیزاد دو رو و کثافته بهم می خوره.
با اینحال حال ندارم که حرف بزنم چه برسه به اینکه بخوام بلاگم. مرحوم اسکار وایلد یه جورایی حرف دل منو زده!: "خدایا رنجهای جسمانی را از من دور بدار, رنجهای روحیم را خود از عهده اش بر می آیم." اوضاع مسخره ایه.اصلا همه چیز مسخره ست و آدم نمی دونه که باید بخنده یا گریه کنه.
فعلا جدا از احساس خستگی مفرطی که این چند روز همه جا و بین همه دارم می بینم و خودم هم بهش مبتلا شدم احساس بابا بزرگی هم بهم دست داده! نمونه اش همین چند خط بالا. مثل زیر خاکیها فقط دارم اراجیف ادبی بزرگان رو بلغور می کنم! دوست ندارم مثل این پیرمردهای خنگی که روی نیمکتها می شینن و شاهد پیروزی زمان هستن این چند سال باقی مونده از عمرم رو هدر کنم. اصلا شاید ماه شاید هم روز و ساعت...نمی دونم. تنها چیزی که خیلی قوی حسش می کنم اینه که هرروز دارم نزدیکتر بهش میشم و قیافه ش برام واضح تر میشه...مثل اینکه از توی مه داره میاد بیرون...با اینحال وسط یه زمستون بی رمق و آفتابی, یه افسردگی عمیق خیلی می چسبه! مخصوصا اگه به چیزهای جالبی فکر کنی که چند وقته فراموششون کردی...به قول حافظ وقتی جان از بدن به در می رود,باری از دوش برداشته می شود...بیخود نبوده که شاهان قاجاری وقتی فرمان قتل می دادن به میر غضب می نوشتن فلانی راحت شود,راحتی روح...
آخ که چه کلمه ی جالبیه.راحت و سبک.زیبا جادار و مطمین! حس اوج گرفتن توی یه شب سرد و قشنگ زمستونی با بوی نمناک یه گور تنگ خیلی رومانتیک می زنه ولی واقعا تنها چیزیه که بهش احتیاج دارم .نمی دونم فعلا حوصله ندارم...فعلا فقط باید بی خیالی طی کرد تا بعد...
بعدها مرگ من روزی خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دود
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای از امروزها,دیروزها
...
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ.
Labels: روزمره