خیلی وقته که بدجوری هوس بلاگ بازی به سرم زده ولی وقت نداشتم...راستش رو بخواین اینقدر سرم شلوغ شده که یادم میره مثلا 1 ساعت پیش گردنم درد می کرد و الان بدتر شده!...
خیلی وقت هم هست که تو تریپ نوشته های احساسی و فحش دادن به این و اون نرفتم و دلم لک زده واسه ی یه لقمه پیتزا!!!...
با این حال الان یه جورایی الکی خیلی خوشحالم! حودمم نمی دونم چرا ولی خیلی سبک شدم و دیگه اونقدر که قبلا حرص همه چیز رو می خوردم نیستم...فکرم به قدری بازه که خودمو بعضی موقعها با یه فیلسوف کله گنده عوضی می گیرم!!! شاید اگه شما هم جای من بودین و اطرافیانتون رو یه مشت احمق فرض می کردین که البته واقعا هستند ,حال و روزتون مثل من میشد و کلی واسه خودتون خوشحال بودین که چقدر خوبه که همیشه چند پله از همه ی فکرها جلوترین!!!...نمی دونم شاید به خاطر این ایامه و شاید هم به خاطر اینکه خودم فهمیدم چی میخواد سرم بیاد و دنبالش نرفتم که یارو بخواد با 4 تا حرف منو دلداری بده...اصلا بی خیال!
این چند وقت چند تا مطلب اوپس نوشتم ولی این ویندوز لامصب اعصابمو ریخت بهم و بقیه ش هم بماند!...
از این به بعد هیچ کدوم از مطالبی که اینجا می نویسم بهم ربط نداره و ممکنه یه روز تو تریپ سیاسی باشم یه روز تریپ کوفت و زهر مار! واسه ی همین دوست دارم از این به بعد بزنم تو فاز عکس تا بخوام یه مشت اراجیف به خوردتون بدم و خودم رو هم خسته کنم...
Labels: روزمره