3 Points ...
Sunday, July 29, 2007
زندگي...
چند دقيقه اي هست كه روبروي آينه خودمو برانداز مي كنم...نه اينكه بخوام توي صورتم دقيق شم و ببينم جوش زدم يا نه! نه...به چشمهاي خودم زل زدم و به تو فكر مي كنم...هميشه خودمو تو چشمهات ديدم.سعي كردم فقط با يه ديد به همه چيز نگاه كنم, اونم از قاب چشمهاي تو... حالا كه دلم تنگه مي خوام تو رو از چشمهاي خودم ببينم...بدجوري هم دلم تنگه...

اينقدر به چشمهام زل زدم كه يادم رفته دارم خودمو مي بينم...نمي دونم من اويم يا او من...ياد كتاب من اوي رضا اميرخاني افتادم...حدود هشت ماهي ميشه كه انگار اهل سياره ديگه اي هستم... سياره اي كه تو اهل اونجا بودي و منم به اونجا بردي...سياره اي كه فقط دو نفر توش زندگي مي كنن...سياره اي كه حالا بعد از گذشت 8 ماه همه جاشو بلدم! منظورم اين ور و اون ور اين سياره ست!...سياره اي كه من شازده كوچولوش شدم و چشممو به تو دوختم...سياره اي كه بعضي وقتها از دلتنگي تو نشستم و فقط غروبهاي آفتاب رو ديدم...حالا واقعا حس مي كنم كه زندگيم عوض شده...تكون بزرگي خورده...

ياد دريايي مي افتم كه پنج روز پيش ازش خدافظي كرديم و بهش كلي قول داديم...خوشحالم كه زندگيم اينقدر عميق و بزرگ شده مثل همون دريا, به همون بزرگي و گندگي و به همون سادگي و پاكي...ياد سهراب مي افتم كه مي گفت:
" -زندگي ...پرشي دارد اندازه عشق...
-زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود..."

خوشحالم كه سياره مو پيدا كردم...

Labels: