شهر همیشه ابستن حوادثه.تو شهر اتفاقاتی می افته که وقتی می شنوی همه وجودت می لرزه,حوادثی دور از چشم خیلی ها...یکی می میره یکی به دنیا میاد یکی دنیا نیومده,می میره.اسباب واثاثیه ی یکی ریخته میشه تو کوچه,یکی داد میکشه یکی کتک کاری میکنه...
مرگ تو چند تا امبولانس زوزه می کشه؟چند نفر تو بیمارستان بستری اند؟اصلا چند نفر تو همین بیمارستان لنگ شندرغاز پولند؟...دوست داری بزنی تو خیابون. چه فرقی می کنه کدوم خیابون؟ دوروبرت یک عالمه ادم می بینی که سایه وار میلغزن و میرن.کجا؟! به تو ربطی نداره...حالا می ایستی و نگاه می کنی...به مغازه های پر ادم به ماشین های پر شتاب به کوفت و زهرمار...اون دستفروش رو می بینی؟ الان 1 ساله که اینجاست...بچه شو می بینی؟ می دونم که بچه ش نیست ولی ادامس می فروشه.همه رو می بینی ولی نمی دونی ایا کسی هم تو رو می بینه؟ دهنهاشون باز و بسته میشه ولی چیزی نمی شنوی.یا مردم روح اند یا تو روح سرگردون خیابون شدی! کسی یه روح سرگردون رو نمی بینه! حالا باید به بودن خودت هم شک کنی! هوس داد زدن پیدا کردی ولی نمیشه تو خیابون اینکار رو کرد...تو ذهنت بلند داد می زنی...دوست داری از این لحظه ی مرگبار دور بشی و بری جایی که هوا یه کم دودالود تر باشه! اخه خوراک مغزت دی اکسید کربنه! به حماقت کسایی که به هوای پاک فکر می کنن می خندی...شاید فردا باید هوا رو هم مثل اب معدنی خرید! حالا اگه قضیه ی وبا که واسه اب معدنیها پیش اومد واسه هوا پیش بیاد چی میشه؟! به تو چه! فکرت رو رها کن...خنده ات می گیره...میای جلوتر.چند تا کارگر با هم دعوا می کنن...به خاطر پول از شهرشون بریدن...دعوا ادامه داره...بوی خون میاد...اخ که چه بوی خوبی! حالا دوست داری بری جایی که همه جاش خون الود باشه!...یاد مریلین مانسون می افتی! به راهت ادامه میدی...یکی شلوارتو گرفته و ول نمی کنه! برمی گردی که بزنی تو چونه ش! می بینی یه بچه ی 4 یا 5 ساله ازت التماس می کنه که واکس بزنم؟!....التماس چه کلمه ی مسخره ایه! یاد این احمقهای حزب الهی می افتم که به جای سلام بهم می گن التماس دعا!...سرت واقعا درد می کنه....چند ساعته که تو خیابونها ولویی؟! 3 ساعت شده! 3 ساعت در همین چند سطر خلاصه شد! زندگی همینه...تو یه خط هم میشه خلاصه ش کرد...
با اینهمه دوست داری فکرتو پرواز بدی...چرا اصلا اومدی تو این خیابون؟ اخ! یاد کافه نادری,کتاب فروشی معرفت,کوچه باغهای دروس,سقاخونه ی نزدیک خونه تون و بقیه بخیر...یاد چند سال پیش می افتی...یاد کوچه های سنگفرش رم بخیر...قدم زدن تو رم ادمو دیوونه می کنه.ولی نه لاله زار یه چیزه دیگه ست. الان دیگه واقعا مغزت اتیش گرفته...دوست داری بری تو خلسه یه جایی که اینقدر صدا نشنوی...ساعت دو نصفه شبه و تو هنوز تو خیابونی...به دوستت زنگ میزنی و خودت رو مهمون می کنی! الان ساعت 4 صبحه و تو یاد کتاب تهران مخوف مشفق کاظمی افتادی! واقعا مثل اینکه حالت بده! میری سر یخچال تا دردت رو تسکین بدی...چند تا لیوان پورنو یا براندی حالتو جا میاره...الان تو تراس با لیوان وایسادی و داری به هوای دودالود تهران نگاه می کنی...خوابت گرفته...زمزمه میکنی:
Wake me up,when september ends...
Labels: تهران