امروز خیلی حالم خوبه...احساس میکنم از هوا سبکترم و مثل هلیوم شدم!...می دونین چرا؟
فرض کنین کریستف کلمب هستین وبعد از کلی مرارت و بدبختی به یه جزیره می رسین...خسته و کوفته اید, تو فکر این هستین که این خراب شده دیگه چه جاییه؟! نکنه ادمخوار هم داره؟! نه بابا! زیاد فیلم دیدی! قراره که 4 سال تو این جزیره زندگی کنین!..اینقدر هوا گرمه که مثل یه ابکش شدی! اه اه چه هوای گندی!...شاید این هوا واسه میکروبها خوب باشه اخه یادته که شرایط زندگی میکروبها شامل گرما و رطوبت هم میشد!...واقعا نمیشه هوا رو تحمل کرد...کم کم راه می افتی که ببینی اینجا دیگه کجاست...دور و برت ادم هم وجود داره! باز جای شکرش باقیه!...ولی اینها ادم نیستند . بلا استثنا یه مشت احمقن که تو این جزیره جمعشون کردن...احمقهایی که واقعا لنگه ندارن!...یعنی یه ادم حسابی تو این خراب شده پیدا نمیشه؟! خیلی خنده داره...اخه واسه چی اینجا رو راه انداختن؟ حتما می خواستن احمقها رو قرنطینه کنن که قاطی بقیه ی ادمهای سالم نشن!...نکنه این حماقت واگیردار باشه؟! نه.چون تو هنوز سالمی! تنها ادم سالم این جزیره! چه احساس خوبیه! وسط دریا, بین یه مشت احمق گیر افتادی!!! دیگه نه راه پیش داری نه راه پس...داری به خودت فحش میدی که چرا اومدی قاطی این احمقها...تازه یادت میاد که واسه چی اومدی اینجا....قراره که توی جزیره ی احمقها یه تیکه کاغذ بگیری و در ازاش 4 سال از زندگیت رو حروم کنی...معامله ی خوبیه! یه ورق کاغذ در مقابل 4 سال عمر!...دلت می خواست رابینسون کروزویه بودی تا این همه احمق رو حداقل تحمل نمی کردی...یا حداقل چشمت به ریخت نحسشون نمی افتاد...یه فکر میاد تو ذهنت! ...حالا که اینجا تبعید شدی مجبوری خودت رو با این شرایط تطبیق بدی...مجبوری! میری که مطمین بشی ایا واقعا همه احمقن؟...یه دور تو جزیره می زنی...مطمین میشی که اره همه احمقن! یه کم پات میلرزه چون مثل اینکه فقط خودت سالمی! حس بدیه...شروع میکنی که مثل رابینسون زندگی کنی تا حداقل این همه حماقت رو تو تاثیر نذاره...هرروز حس میکنی که داری از داخل تهی میشی...اینها علایم اولیه ی حماقته!...نه من نمی خوام احمق باشم...با تمام وجودت می خوای که از این خراب شده فرار کنی...ولی نمیشه.نه بلدی چطوری میشه قایق ساخت و نه اینکه بلدی چطوری میشه راهش انداخت! پس فعلا فرار رو بی خیال میشی...بازم یه فکر میاد تو ذهنت...شاید بشه این احمقها رو درمان کرد؟! می دونی که دست تنهایی...چند تا از احمقها رو جمع می کنی و شروع می کنی به معالجه شون...1 ماه می گذره ولی هنوز جواب مثبتی نگرفتی...2ماه,3ماه,1 سال,2 سال!....نه بابا فابده نداره...خودت رو داری حروم می کنی...هرچی انرژی داشتی حروم شد! حالا به خودت دوباره فحش میدی! اخه به تو چه ربطی داشت که بخوای معالجه شون کنی؟!...خسته ای ...از دست اینهمه احمق.از دست اینهمه حماقت...اگه رابینسون اینجا بود شاید تا حالا صد دفعه خودکشی کرده بود!...همیشه برخلاف جریان اب شنا کردی و این دفعه از همیشه موفقتر بودی...دلت به این خوشه که هیچ کدوم از این احمقها تورو تحت تاثیر قرار ندادن...به قدری خود ساخته شدی که هیچ مشکلی نمی تونه از پا درت بیاره...فقظ خسته ای...خستگی تنها دردی بود که بهش مبتلا شدی...بیشتر از اینکه بدنت خسته باشه, ذهنت خسته ست...اینها تنها گنجهایی هستن که تو اینجا بهشون دست پیدا کردی و هیچ کس دیگه نمی تونه پیداشون کنه چون تو ورشون داشتی و می خوای با خودت ببری...چرا باید بذاری احمقها به اینها دسترسی داشته باشن؟...اونها همینطوری خوشحال ترن...نمی خواد دلت واسه هیچ کدومشون بسوزه...تصمیم خودت رو گرفتی.دیگه موندن فایده نداره باید بری جایی که خیلی دور باشه, جایی که اینهمه حماقت وجود نداشته باشه, جایی که بتونی سریع پیشرفت کنی...اره اینطوری خیلی بهتره...قرار بود 4 سال اینجا باشی ولی الان 2 سال گذشته و می خوای عطای اینهمه کثافت و ذعارت رو به لقاشون ببخشی...می دونی که اگه یه روز بیشتر اینجا بمونی دیوونه میشی...بهتره زودتر خودت رو به نور برسونی...بسه دیگه....حالا واقعا سبک شدی...
بالاخره از اون خراب شده با هر جون کندنی که بود بیرون میای...میری به سرزمین موعود!...واقعا خیلی سبک شدی. شدی مثل همون هلیومی که گفتی!...خوشحالیت زیاد ادامه پیدا نمی کنه! هنوز چند تا احمق از اون جزیره ی لعنتی بهت چسبیدن...به هر قیمتی که شده می خوان تو رو دوباره بکشونن توی اون خراب شده!...اخ که چقدر ساده و احمقن!...حتی لیاقت این رو ندارن که بهشون ترحم کنی...از نظرها غیب میشی...بلند داد می زنی: خداحافظ گلابیهای احمق!....خداحافظ...تا همیشه و برای همیشه...
Labels: روزمره